شهادت داستان ماندگاری آنانی است که دانستند دنیا جای ماندن نیست........شاهدبیاورم!
درمورد شهید عین اله حامدی
زندگینامه شهید عین اله حامدی
مجموعه خاطرات شهید عین اله حامدی
در مورد شهید عین الله حامدی
فرزند علی اصغر
مسئولیت :
متولد ۱۳۱۹ در دامغان
تاریخ شهادت : ۲۵/۰۴/۶۰
تحصیلات : ششم ابتدایی
محل شهادت : – - صالح مشطط
شغل : کارگر شرکت زغال سنگ
نحوه شهادت :
تاهل : متاهل
تعداد فرزند : ۶
عملیات :
یگان :
محل دفن : گلزار شهدای دیباج
مدت حضور ۱ ماه و ۵روز
بنیاد : دامغان
زندگینامه شهید عین الله حامدی
عین الله حامدی در سال هزار و سیصد و نوزده در خانواده علیاصغر به دنیا آمد. تحصیلاتش را تا شش ابتدایی ادامه داد و سپس به خاطر نبودن سایه پدر بر سر مشغول کار شد. بعد از مدتی ازدواج کرد و از همسرش صاحب شش فرزند گردید. در اوایل مبارزات انقلابی نقش بسیار پررنگی در روستای دیباج که محل سکونت و تولدش بود، بر عهده داشت. مردم روستا عادت داشتند در خانهی او روزهای جمعه ندبه بخوانند و صبحانه بخورند. عینالله تا پایان عمرش در دستجات عزاداری امام حسین علیهالسلام سقّا بود. بعد از پانزده سال کارگری در شرکت زغال سنگ البرز شرقی او وظیفهی دیگری هم داشت و آن حضور در جبهههای جنگ بود.
سرانجام بعد از سی و شش روز در بیست و پنجم تیر هزار و سیصد و شصت، در منطقه صالح مشطط در حالی که روزه بود و انتظار دیدن فرزندش را میکشید، سر سجاده نماز به شهادت رسید. دست راستش به هنگام شهادت قطع بود و او با دست قطع شده به دیدار یار شتافت. پیکر مطهرش را در دیباج به خاک سپردند.
مجموعه خاطرات شهید عین الله حامدی
نویسنده : سمیه کریمی
برگهها را بین بچههای آموزشی تقسیم میکردند. سؤالاتی توی آن نوشته شده بود که باید پاسخ میدادیم. از عینالله پرسیدم:« چند وقت میخوای جبهه بمونی؟ ».
سری تکان داد، آهی کشید و گفت:« من که نوشتم تا آخر عمر. امیدوارم همین طور بشه. ».
برگرفته از خاطره محمد(مهدی) هراتیان(دوست شهید)
———————————————————————————————————————————————————-
باز هم آمده بود تا از مغازه چیزی بخرد. عینالله گفت:« دو سه روزیه که مرتب با پولهای نقرهی قدیمی خوراکی میخره. ».
گفتم:« به باباش نگفتی؟ ».
گفت:« به موقع. بگذار تموم پولها رو بیاره، بعداً همه رو تحویل باباش میدیم. بچه است نمیفهمه که اینها یادگاریهای پدربزرگشه. ».
برگرفته از اسماعیل قربانی(دوست شهید)
———————————————————————————————————————————————————-
میخواستم صبح فتیر درست کنم. به محض این که از جایم بلند شدم و به تنور خانه رفتم، بیدار شد و پشت سرم آمد. گفتم:« برو بخواب، خودم تنور رو روشن میکنم. ».
کبریت را از من گرفت و بدون این که چیزی بگوید، آتش روشن کرد. وقتی جملهام را دوباره تکرار کردم، گفت:« خانم! تا فردا این تنور آماده آماده است. ».
برگرفته از خاطرات همسر شهید
———————————————————————————————————————————————————-
روحالله داشت نماز میخواند. تا سرش روی مهر رفت، سریع پول را در زیرجانمازش جاسازی کرد. بعد از نماز وقتی روحالله میخواست جانماز را جمع کند، گفت:« مامان! نگاه کن، باز خدا به خاطر این که نماز میخونم برام هدیه فرستاده. ».
گفتم:«آفرین به تو و خدایی که دوستت داره. ».
بعد هم نیم نگاهی به عینالله انداختم و لبخندی زدم.
برگرفته از خاطرات همسر شهید
———————————————————————————————————————————————————-
یک شب گفت:« من تنها در یک صورت ازت نمیگذرم. ».
گفتم:« چطور؟ ».
گفت:« خانم جان! اگه غذایی سر سفره مییاری مطمئن شو که همسایهات گرسنه نباشه، حتی اگه شده یک نون رو هم با اونها نصف کن. ».
برگرفته از خاطرات همسر شهید
———————————————————————————————————————————————————-
آن شب یکی از بچهها مدام میگفت:« میترسم. ». باباش سر او را به دامن گرفت و گفت:« بچهها! جز خدا از هیچ چیز و هیچ کس نباید ترسید. تو اجتماع هم با شجاعت وارد بشین، ولی در مقابل دشمن سرتون رو پایین نیارین. ».
برگرفته از خاطرات همسر شهید